این مثل یک افسانه است ...

Anonim

این مثل یک افسانه است ... 50534_1

ناتالیا در مقابلندچف زندگی در کراسنودار "تمام زندگی من من در روزنامه نگاری مشغول به کار هستم - ابتدا روزنامه، آخرین سال پانزده - تلویزیون. او همیشه نوشت - مقالات، یادداشت ها، بررسی ها، سناریوها ... چند ماه پیش من شروع به نوشتن داستان کردم. قهرمانان من زنان هستند، در شرایط و شرایط مختلف متفاوت هستند. "

این مثل یک پری است

"من گوش می دهم، بله، آلو ... چه شوخی در صبح؟

من؟ چرا تعجب کرد؟ من حتی خیلی خوشحالم ... "

Sveta مأیوس کردن پس از صبح، فکر می کند که جوانان چنین آهنگ هایی را برای مدت زمان طولانی ندارند. من فکر می کنم، کلمات این نمی دانند: Visor. بیشتر و بیشتر چیزی: Dum Doom. خانه عمیق. بپر بالا. کلمات را انجام داد. بدون معنی، بدون عمق، بدون ملودی. چنگ زدن به کیف دستی، خود را برش: کاملا در Starikovsky پراکنده بود ... چه کاری انجام می دهید، به آنها اجازه دهید گوش دهید، آنچه آنها می خواهند ...

Automatom: درب آسانسور ورودی دروازه تاکسی. شما می توانید روح را ترجمه کنید، کلیدها را در کیسه پرتاب کنید، لب ها را بسازید. یک راننده تاکسی، یک عموی طاس از آسیای مرکزی، با این سوال شروع شد: "چگونه ما می رویم، به طوری که بدون ترافیک؟" یک مونولوگ در مورد خودش شروع به تلفظ کرد: "خدا، خدا، خدا؟" محدود به طوفان: "توسط ناوبر".

ناوبر ها در مقابل عمو دو نفر بودند، او با تأکید بر تأکید و تأکید آن را به گران قیمت خود کرد، نه بر روی مانیتورها. البته، در Leningradka، آنها در ترافیک گیر کرده اند. Sveta می خواست در جاده بسازد، اما پس از آن عصبی بود: زمان در لبه بود. در ترافیک، عمو این صورتحساب را از جوراب ها بیرون آورد، دوست داشتنی آنها را روی زانوی خود گذاشت و یک بار دیگر با یک ژست گریخته سقوط کرد. Svetka خواب، ارائه شده است که چگونه این صورتحساب های پاهای بوی خود را در دست خود را نگه می دارد برخی از oligarch niggling، پرداخت در مورد رستوران گران قیمت ... اگر چه الیگارشی کارت های بیشتری و بیشتر ... قبلا، طلایی به دست آورد، در حال حاضر به نوبه خود وجود دارد پلاتین و برخی از سیاه و سفید بیشتر ...

Svetka دوباره دوباره رانندگی کرد، اما راننده در حال حاضر در Sheremetyevo شلاق زده بود. Sveta چمدان را برداشت و در پایتخت خود به ترمینال پرواز کرد. دوباره با یک ماشین: تحویل غرفه - کنترل - خروج - اتوبوس - Drapp ... Clock-Belt-shoes-laptop ... "چه چیزی می خواهید نوشیدنی؟" ما آرزو می کنیم ... "چه ربات می تواند آرزو کند،" Sveta فکر کرد ...

سفر به شدت بود. لازم بود که تقریبا یک کسب و کار جدید در خرابه های قدیمی سازماندهی شود. دیدار با مردم، نگاه کردن به فریم ها، اجاره یک اتاق، وارد قرارداد ... چیز جدید، دفتر جدید است - Sveta باید گسترش یابد، اما برای انجام تمام دسته های Chiki. از این سفر بستگی دارد، آنها آن را در شرکت یا snoce ترک خواهند کرد. هیچ کس دوره آزمایشی را لغو نکرده و او در همان ابتدا بود.

پرواز در بازتاب ها گذشت: هنگامی که برای دیدار، چه باید بگویم چه باید بکنید. یادداشت های خاصی هنوز در مسکو بود، اما چگونه آن را انجام خواهد داد - چه کسی می داند ...

شهر جنوبی با یک راننده مرطوب مرطوب، رانندگان تاکسی متکبر، تقریبا دست ها را گرفتار کرد: "تاکسی، تاکسی، ارزان". "ارزان" معلوم شد که کاملا قابل مقایسه با قیمت Bloodshots مسکو بود، اما Sveta حمام نمی کرد - دفتر پرداخت هزینه. از پنجره تاکسی، این شهر یک روستای سبز را با ساختمان های جدید بیگناه و بی گناه نگاه کرد. با این حال، در اینجا یک روستا نیست، و روستا، من Svetka را به یاد می آورم. تحت شانسون روح در رادیو، او پرداخت کرد و وارد هتل پمپی شد.

و بر روی آستانه سقوط کرد. بر روی میز در نزدیکی پذیرش یک پرتره از Vitaki در یک فریم عزاداری ایستاده بود. Svetka بر روی موهای خود را به میز گذاشت، امیدوار بود که آن را تعیین کند. در پرتره هیچ کتیبه ای وجود نداشت، اما این، البته، او - کمی پیر، کمی ناراحت بود، اما با همان نگاه حیله گر.

-کیه؟ - Sveta از Sveta خواسته است، که به نظر می رسد همه چیز را در یک بار رد کرده است: هر دو پا و صدا.

"مدیر با ما سقوط کرد،" دختر به آرامی آزادانه. - بنابراین ترسناک! فردا مراسم تشییع جنازه آیا شماره را رزرو کردید؟

سقوط کرد. مدیر و او نمی دانست که او در این شهر زندگی می کرد.

در اتاق، او به دقت بسته درب را بست و روی تخت افتاد.

سقوط کرد. مدیر

"من حتی یک میان وعده هستم سلام، صد سال گذشت

من می گویم صد سال گذشت من عجله ندارم، نه ... "

او این آهنگ از شواهد را دوست داشت. و او را بزرگ کرد. سپس. در زندگی گذشته

هنگامی که آنها هنوز هم با هم بودند

وقتی او هنوز زنده بود

او هرگز کسی را دوست نداشت، به جز Vitaki. شادی آنها را بلافاصله تحت پوشش قرار داد، آنها مطمئن بودند که آنها با هم زندگی می کردند و در یک روز می میرند. این مثل یک پری است. همه چیز خیلی بی ابر بود - خیلی انزجار، به آرامی بی سر و صدا بی سر و صدا، که به سادگی نمی تواند به خوبی پایان یابد. و در یک روز فوق العاده، برخی از موجودی به نام او و گفت که او از Vitaki باردار بود. و چند جزئیات را ذکر کرد که سوتا را متقاعد کرد که درست بود.

چنین غم و اندوه، مانند آن، او هرگز تجربه نکرده است. جهان سقوط کرد، که قرار بود برای همیشه وجود داشته باشد. او نمی دانست چگونه آن را انتقال دهد، اما یکی از چیزهایی که او می دانست مطمئنا: بیشتر ویتاکی در زندگی او نیست. و او فرار کرد هیچ چیزی را بدون تلاش برای صحبت کردن توضیح ندهید. فقط تمام پایان ها را انتخاب کرد - یک شبه. او اسناد را از این موسسه گرفت، به یک دوست تصادفی در شهر سیبری تبدیل شد. هیچ کس نمی دانست کجا بود. تنها زمان در زندگی سوتا خوشحال بود که او هیچ پدر و مادر نداشت - آنها باید بگویند.

هفت سال او در این بیابان هیولا به عنوان زامبی زندگی می کرد. نه احساسات و نه خواسته ها و نه ارتباطات. جایی کار کرد، چیزی خورد. حتی لبخند زد حتی شوخی کردن اما او احساس کرد که تمام یخ. سالها رفت، و او بیرون نرفت، اگر چه Cracini.

سپس به مسکو بازگشت. من نمی خواستم به عنوان قبل زندگی کنم، اما در سیبری، آن را کاملا پرستاری بود. در مسکو، نه با آشنا از زندگی گذشته، آپارتمان را در منطقه دیگری گرفت و به تولید کنندگان ثبت شد. با وجود ICING داخلی، با مردم، او به راحتی همگام شد، سیستمیک و مسئول بود، و همه چیز به نحوی رفت. اخیرا به کار گرفته شده برای کار در یک شرکت جدی، منجر به یک جهت جالب بود. من چیزی را فراموش نکردم، اما یخ در قفسه سینه کوچکتر شد، Svetka دوستان خود را انتخاب کرد. او نمی دانست کجا ویتکا، چه چیزی با این موجود ازدواج کرد. من خودم را دوست دارم که آن را بدانم.

در حالی که کسی آنجا بود، طبقه بالا، بینی خود را به یک عکس در یک فریم عزاداری تکان داد.

فردا مراسم تشییع جنازه

او می تواند در هتل دیگری حل و فصل کند. او می تواند یک سفر تجاری را از یک شهر دیگر شروع کند. بنابراین وجود ندارد - این در اینجا دروغ می گوید، از درد غیر قابل تحمل از بین می رود و با اشک ریخته می شود.

اشک

او برای اولین بار در این دوازده سال گریه کرد. و نمی توانست متوقف شود به طوری که یخ در داخل آن شامل اشک های یخ زده بود، و در حال حاضر او گریه می کند تا زمانی که همه چیز را پرداخت می کند ...

در درب ضربه زد پرورش Sveta، قرار دادن حوله به صورت، - نوع، تنها پس از حمام - باز شده است.

- شاید چای بخواهی؟ - Girly با پذیرش به وضوح خسته کننده بود برای نشستن بدون کسب و کار. - ما یک سماور در سالن وجود دارد کوکی ها وجود دارد.

- متشکرم، حالا من می آیم

او با آب سرد شسته، هنوز هم با یک توده وحشتناک در قفسه سینه خود، در سالن جارو شده است.

"نگاه کنید، ما اینجا و با یک اتاق وجود دارد، و سبز،" دختر از نظر پاتولوژیک کلمه بود.

- بله متشکرم خوشمزه - لذیذ. و مدیر شما برای مدت طولانی کار می کند؟ خوب، این کار کرد؟

- برای مدت زمان طولانی او به من، ده سال، احتمالا و حتی بیشتر آمد. خوب بود، همه او را دوست داشت. او باشگاه را در اینجا برگزار کرد، Bardovsky.

دختر تند و تیز، به نظر می رسد بیشتر از شایستگی.

- احتمالا بچه ها احتمالا باقی مانده اند؟

نه، او هیچ خانواده ای نداشت. بسیاری از دوستان وجود دارد، اما هیچ خانواده ای وجود ندارد. ما به تنهایی به او و هم، و Edak Rolld - یک مرد جوان و برجسته است. خوب، به این معنی، بود. اما او فقط شوخی کرد ما فکر کردیم او از این بود، خوب، Gomik، - دختر کمی خجالت زده است. - خب، مانند مردان و مردان متوجه نشدند. عجیب، بله؟ ما یک دختر داریم که می دانید، زیباترین در کشور است. یکی دیگر از Aksenov نوشت، ما معلم را در مدرسه خواندیم.

این دختر در مورد سهم دشواری زیبایی های محلی فکر کرد و سوتا به خیابان رفت. خورشید سرخ شده، انزجار برخی از بوته ها. دو سگ برنز در گوشه وجود داشت که در کنار آن روی دیوار نقل قول از Mayakovsky بود. Mayakovsky، بر خلاف Aksenov، توجه را در اینجا به دختران، بلکه بر روی سگ ها توجه کرد.

ویتکا در اینجا زندگی می کرد در این خیابان، توسط این سگ ها او به کار رفت. او در این شهر چگونه بود؟ چرا سالها در این هتل گیر کرده بود - با توانایی هایش؟

او به طور ناگهانی فهمید که چه چیزی باید در مورد او یاد بگیرد - امروز، فردا. سپس آن را غیر ممکن خواهد بود. بازگشت به هتل، من زمان و محل مراسم تشییع جنازه را آموختم.

در گورستان - بزرگ، به نظر می رسد، بیشتر از شهر خود را - در صبح پخت بود. سوتا به سختی یک قبر پیدا کرد. مردم خیلی زیاد نبود - به دلایلی با گیتار ها، همکارانش در هتل، همسایگان و دوستان خود را درک کردند. او سعی کرد به تابوت، در صبح والرین، به تابوت نگاه نکنیم، اما می ترسید که او کمک نخواهد کرد. Nextaray هنوز زن در سیاه و سفید گریه بدون توقف. آنها زمزمه کردند: "مادر ... چنین از دست دادن ... پمپاژ ... برای زنده ماندن پسر ..." شروع به صحبت در مورد آنچه ویتکا فوق العاده بود، با استعداد و مهربان بود. Svetka ناگهان با خشم فکر کرد، که او قبلا آن را بهتر از دیگران می داند. و احتمالا، اگر او در کنار او بود، چنین اتفاقی نخواهد افتاد. او احساس می کند، او اجازه نمی دهد او را پایین ...

- آیا شما صحبت می کنید؟ - یکی از مردان به آن نزدیک شد. او خیره شد، و همه چیز به اطراف تبدیل شد. مادر رایگینا، بلند کردن سرش از پسرش، برای اولین بار و بی سر و صدا به Sveta نگاه کرد، اما به وضوح گفت: "بیا و نور".

Svetka اندازه گیری شده است. ویتکا وقت نداشت تا او را به والدینش معرفی کند و مادرش نمیتواند او را بشناسد.

- بیا، نور.

Sveta نزدیک شد، به شدت فکر می کرد. یک زن او را یک عکس قدیمی، که در آن آنها با ویتاکا، جوان، خنده، در میان شادی آنها بود، گسترش داد.

- بنابراین من ملاقات کردم، - به آرامی، زن به سختی گفت. - او همیشه این عکس را پوشید. پس از فرار از او، قرص بریزید، به سختی محو شد. سپس اینجا آمد انگشت من بر روی کارت پر شده بود - او هنوز هم، جایی که زندگی می کرد، مانند. اگر نه با شما - به هر حال.

او به نگاه Sveta خسته نگاه کرد.

- خدا قاضی شماست فقط او مرگ را درک نمی کرد، که شما با او هستید. من حتی صحبت نکردم

Svetka، چسبیده شدن دهان او، به طوری که به چگونگی حرکت، به آرامی به عقب برگردد، برای پشت سیاه، بنابراین هرگز به ویتکا نگاه نکنید. نمی تواند باشد او احتمالا جایی در یک شهر دیگر است، ازدواج کرده است فرزند به مدرسه منجر شود. و این، در تابوت، ناشناخته است. و این زن ناشناخته است. و عکس - شما هرگز نمی دانید که کجا می توانید این عکس را مصرف کنید ... شاید ویتکا او را صد سال پیش از دست داد، و این ... برداشت ...

او به هتل بازگشت، والریان را روشن کرد و رادیو را روشن کرد. آواز خواندن

صبح، مامان Vityakina به نام هتل برای دیدار با نور. در اذعان او گفته شد، جایی که او متوقف شد. یک کلمه از دختر متفکرانه، که دوباره در حال تغییر بود، طولانی و ناموفق اتاق را دفن کرد، نگران بود، برای سرپرست رگ ها فرار کرد.

دکتر از آمبولانس گفت: قلب در یک رویا متوقف شد. او رنج نمی برد فقط خوابید

این مثل یک پری است.

فقط چند روز به تعویق افتاد.

ادامه مطلب