dumplings با گیلاس

Anonim

dumplings با گیلاس 49626_1

"صبح، Seva به فروشگاه رفت. بازگشت، او در سراسر یک همسر غیر منطقی خواب آلود آمد ...

ریتا انگشتان را از صفحه کلید حذف کرد. چرا او هنوز چنین داستان های کوتاه را می نویسد؟ در اینجا او شایان ستایش دینا روبین یکی از عرضه ریتین صفحه را ساخته است ...

"صبح، Seva به فروشگاه رفت. او در امتداد آفتابی خیابان راه می رفت، به یک فرش پاره پاره شد، که اشعه های خورشید را تشکیل می داد، از طریق شاخ و برگ چرب چرب از هواپیما شکست خورد. جایی در منطقه بالای روغن، صدای کودکان زنگ زد. SEVA دست های خود را به پوست نرمی لمسی یک کمربند جدید، هدیه Anna لذت بخش کرد. کمربند عزیزم، بسیار مناسب برای شلوار بود - شلوار، به هر حال، داستان خود را داشت. "

و غیره، و به همین ترتیب ... در حالی که SEVA به فروشگاه می آید، خواننده کل تاریخچه خود را پیدا می کند، او کمد لباس خود را مطالعه کرده است، رابطه او با رئیس انجام خواهد شد تا اشتباه گرفته شود زنان سوین ...

و استاد چن؟ یکی دیگر از نویسندگان شایان ستایش، اخیرا باز است. او به فروشگاه می آید، و در حالی که او شراب را انتخاب کرد، خواننده می داند که تاریخچه شراب سازی ایتالیایی را می داند، می تواند به Spetburgunder و Dornfelder متمایز شود، و هنگامی که SEVA به بخش غذای ژاپنی منتقل می شود، وجود دارد یک قتل چاشنی چاشنی، طرح کارآگاه عشق و اوه، به زودی به SEVA به SEVA به همسر غیر Wiscp بازگشت ...

برادران خواهر استعداد است، اما دشمن هزینه، او ریتا را آشکار کرد و دوباره به صفحه کلید رسید. او داستان های کوتاه را نوشت. داستان، چگونه او خودش صحبت کرد. من حتی می خواستم اولین تدوین را بنویسم. او ویرایشگر را از بین برد، زن سیاه پوست لاغر یک سن نامحدود با نام مسخره سوزانا.

- خب، "آهنگ" چیست؟ او عصبی از صدای کم صدای خود پرسید. - به طور جدی نیست خواننده باید توسط عنوان جذب شود، نه ترساندن دور.

ریتا یک نویسنده تازه کار بود، هیچ چیز در کسب و کار انتشارات نمی فهمید، سردبیر شنیده شد و نمی توانست از کتاب های خود (!) خود را از بین ببرد (!)

حالا او پنجم را تمام کرد. او قبلا نام داشت، خوانندگان او را دوست داشتند، آنها منتظر کتاب های خود بودند، سردبیران خیلی بیشتر پر شده بودند. هیچکدام از آنها مشکوک نیستند که ریتا هنوز از استعداد نفس گیرش شگفت انگیز است ...

قبلا، ریتا توسط مورخان هنر کار کرد. کل روز در سالن نمایشگاه برگزار شد: جلسات با خوش شانسی و نه هنرمندان، دستگاه نمایشگاه، تبلیغات، برنامه ها - همه چیز بر روی آن بود. بنابراین هنگامی که "ورود" اتفاق افتاد، به عنوان شوهرش او را صدا کرد، و زمانی که این کلیسا شروع به آوردن پول کرد - نه چندان، اما هنوز هم به طور منظم، ریتا با وجدان تمیز، هنرمندان خود را پرتاب کرد، و نمایشگاه های آنها تنها در داستان ها تمرکز کرد. او دوست داشت نوشتن کند، و همه چیز چیزی نخواهد بود، اما شوهر شروع به درک او به عنوان یک زن خانه دار کرد. با تمام عواقب ناشی از آن. در روزهای هفته، او شروع به خواب رفتن به خانه می خورد، خواستار غذای تازه و خوشمزه، پیراهن صاف، سفارش ایده آل شد. ریتا در پخت و پز روزانه تاسف بود، او واقعا دوست نداشت در اجاق گاز ایستاد. اما برای تامین تروریستی به شوهرش برای ادامه ناهنجاری در اتاق ناهار خوری، او یک والی کلامی خشمگین را در پاسخ دریافت کرد. شوهر شروع به خواندن کرد، سخنرانی خود را در مورد آنچه که یک زن واقعی باید باشد، بخواند، زیرا باید کاملا طبخ، دوختن و بافتن، اما نوشتن استعدادها یک برنامه کاربردی برای استعداد اصلی، زن است. ریتا گوش داد - داستان بعدی نشسته بود در سر نشسته بود، او از اراده خواسته بود، به هیچ وجه به پاساژ های کلامی شوهرش نبود. ما باید اختراع کنیم: دوختن گره! Domostroy برخی از نوع! او شوهرش را بر روی شانه تکان داد، وعده داده شد تا یاد بگیرد که دمپایی را با گیلاس بپوشاند و به کامپیوتر ادامه داد ...

امروز صبح، فقط در مورد این dumplings، شوهرش او را به یاد آورد، پرتاب گاه به گاه که گیلاس به زودی از بین برود، و از بستنی بستنی، البته، می تواند انجام شود، اما غیر ممکن خواهد بود.

هیچ کاری برای انجام دادن وجود ندارد، لازم است SEVA را با همسر ناعادلانه و پشت سر گذاشتن گیلاس ترک کنید. ریتا به اینترنت دستور داد، اطمینان داد که تمام اجزای دیگر شاهکار آشپزی آینده او در خانه در دسترس هستند. آخرین بار او Dumplings را با گیلاس بیست سال پیش آماده کرد، در سپیده دم سالخورده ... در جوانان خود، او به طور کلی بسیار آماده و اغلب، نه تنبل. بله، و در فروشگاه ها خیلی زیاد نبود، نه این که در حال حاضر: در همه شما نمی توانید طبخ، همه چیز فروخته می شود. اما در اینجا شما هستی: من می خواهم شوهرم را آماده کنم ... و چه کسی فریب خورده است؟

از Ritina استفاده شد، او به تنهایی ساندویچ و محصولات نیمه تمام شد. دختر، خیلی خوشبختانه، بی تکلف، و در حال حاضر، در خوابگاه دانشجویی مسکو خود، آن را در مورد وعده های غذایی افزایش یافت، من از دست دادم آشپزی من.

گیلاس در فروشگاه معلوم شد زیبا: بزرگ، تاریک، با از دست دادن ساتن از دست رفته. ریتا فکر کرد، نه برای خرید سبزیجات بیشتر، به طور ناگهانی پشت سر گذاشت:

- Margarita Petrovskaya؟

او برگشت یک مرد نازک بی حسی با چهره پریشی به او با شادی ناامید شده نگاه کرد.

ریتا، همانطور که او خودش گفت، به طور گسترده ای در محافل باریک شناخته شده بود. این خیلی زیاد نیست، به طوری که آنها در خیابان ها به رسمیت شناخته شده اند. البته او آن را در تلویزیون نشان نداد، پرتره ها بر روی کتاب ها، البته، اما ... به طور کلی، او را قبل از یادگیری مرد خود را در برخی از سردرگمی.

"شما متوجه نخواهید شد." - واقعا تغییر کرده است؟

ریتا فقط متوجه شد که این یک خواننده نیست و بیشتر از آن نگاه کرد. بله نه، او این مرد را نمی دانست، به جز اینکه چشم ها ... آبی نادر، آنها مانند کسی بودند ... چیزی شبیه این دیگر ...

- خوب، شما، Ritka، دادن، - به نظر می رسد مرد به نظر می رسد مجرم است. - من درک می کنم، سالها گذشت، ملکه مارگو ممکن است دعا خود را به یاد داشته باشد ...

ریتا فریاد زد. الکل به عنوان یک الکل بی رحم به زیبایی مرد ... در دانشگاه، هر کس بر روی هماهنگی نام و نام خانوادگی خود مبارزه کرده است. نام او ملکه مارگو بود - و به خاطر نام، و به دلیل پیاده روی مستقیم، سلطنتی، که ژیمناستیک توسعه یافت. اولگ مولین بعدا LA نخود فرنگی شد، زمانی که همه متوجه شدند که او چشم های خود را با مارگاریتا رانندگی نمی کند و تلاش می کند در همه جا، جایی که او بود، او را دوست داشت، او را دوست داشت، که او پاسخ داد، دوست داشت، آنها دوستانه ، خوشحال.

سپس برخی از حماقت اتفاق افتاد: کسی چیزی گفت، کسی به کسی آمد ... تنها در هجده سال پس از سوگند در عشق ابدی، تنها می تواند برای همیشه از بین برود ... و آنها شکست خورده اند، و تقریبا برای همیشه. غیر قابل برگشت

او گفت: "La Mol." - سلام، آلک! چطور؟

آنها به کافه رفتند و برای یک فنجان قهوه در پنج دقیقه به یکدیگر گفتند که همه جان خود را پس از تفریح ​​به یکدیگر گفتند. و به خصوص صحبت کردن در آنجا چیست؟ عروسی، کودکان، کار. ریتا چیزی درباره داستان ها گفت. اولگ الکل را ذکر نکرده است. به طور کلی، دیگر در مورد چیزی نبود: نه موضوعات عمومی و نه آشنایان فعلی فعلی. فقط خاطرات همه در گذشته.

ریتا گیلاس خانگی را حمل کرد، اگر او را با او ازدواج کرد، اولگ را دید. آیا او می نویسد اگر آنها برای اولگ بیرون آمدند.

چه کسی می داند چه کسی می داند ... این اتفاق افتاد که معلوم شد. بله، او هرگز شوهرش را به عنوان اولگ دوست نداشت. اما شاید برای بهتر شدن باشد؟ اشتیاق همیشه به شادی منجر نمی شود، ریتا را حل کرد و شروع به جمع کردن dumplings کرد.

اولگ همچنان در یک کافه نشسته بود، هیچ قهوه ای نود، اما ویسکی. چرا، خوب، چرا او امروز او را صدا کرد؟ چه چیزی بر او پیدا کردی؟

او تمام این سالها زندگی خود را تماشا کرد. نوزده سال و چهار ماه. خیلی پس از جدایی احمقانه خود گذشت. اولگ با کمبود او، پس از آن تردید کرد، به طوری که مجبور به آشتی، تصمیم گرفت که لازم باشد که پیشنهاد شود. هیچ پولی برای یک حلقه خوب وجود نداشت، او برای تمام تابستان به یک واحد ساختمانی رفت و زمانی که او برگشت، ریتا قبلا ازدواج نکرده بود. متاهل. برای این هنری او، به عنوان او شوهر خود را. همانطور که در "Queen Margo"، در واقع: دوست نداشت، اما ازدواج کرد و منحصر به فرد بود ...

اولگ نمی دانست چه باید بکنم منتظر بودم که او نیز به سرعت از این ازدواج پاپ آپ شد، همانطور که به آن پرید. اما ریتا باردار شد، دخترش به دنیا آورد، و اولگ متوجه شد که بازپرداختی وجود ندارد.

او می دانست همه چیزهایی که با او ادامه داشت. خوب، یا تقریبا همه چیز. من سعی کردم به این نکته نگیرم، اما از دور، من اغلب او را دیدم - سپس با دخترم راه رفتن، سپس آن را در سالن نمایشگاه من حمل می کنم ... او تمام کتاب های خود را بخواند - برای چندین بار، پایان دادن و شروع اول .. . تمام زندگی او با ریتا پر شده بود. و او مطمئن بود که در یک زندگی ریتین، جایی برای او وجود دارد. حداقل در خاطرات. حداقل در خاطرات ...

هیچ خانواده ای نداشت، او فرزندان نداشت. ریتا خانواده اش این سالها بود. او او را خیره کرد، به طوری که احساس گناه را خفه نکن، آنها می گویند، به خاطر او، او کار نمی کند ...

اما در حال حاضر، ریختن ویسکی، اولگ ناگهان متوجه شد که ریتا او را تمام این سالها به یاد نمی آورد. او حتی من را به رسمیت نمی شناسد، او خود را تلخ گفت. احتمالا او را دوست نداشتم چون من او هستم ...

"یک مرد، یک کتاب را فراموش کرد،" پیشخدمت پس از او فریاد زد: هنگامی که او به سمت درب با راه رفتن ناامن رفت.

اولگ پاسخ داد: "خودتان را بیاورید." - من قبلا خواندم داستان های خوب داستان، دوست دارید. "

ادامه مطلب