بابا

Anonim

نان های وحشتناکی

Anya به ساعت نگاه کرد. ده و نیم. البته، آن را در تمام زمان برای یک نان نیست، اما اگر شما نیمی از اول و دو ساعت قبل از خواب دروغ، به نظر می رسد شما هنوز هم می توانید شام ... خوب، بله، نه یک نان، اما من می خواهم .. .

Kalyagin در برخی از فیلم های قدیمی قدیمی، گفت: "و من می خواهم، و من می خواهم وزن خود را از دست بدهم ..." این درست در مورد او است. فیلم چه بود؟

این نان تمرکز نکرد. آنا ناراحت شد به همین دلیل است که اشتها، صبح زود و به سختی می تواند در بعد از ظهر بداند، پس حیوانات در شب؟ و هیچ اپل وجود ندارد یا من هویج را می خواستم، که از نظر غذای سالم درست می شود ...

من می خواستم بنز. نان بتنی که روی میز قرار می گیرد و مسخره به نام رم بابا بود. Anya آنها را از دوران کودکی دوست داشت، این چاقو، نرم، با نان یخ زده جذب می شود. بنابراین امروز، پس از کار، من نمی توانستم در فروشگاه نگه داشته باشم، من خریدم، اما در حال حاضر راه می رود و بین تمایل به خوردن کربوهیدرات مضر و یا رفتن به رختخواب گرسنه، عصبانی، اما با امید کمی از دست دادن وزن ...

"کمی ..." آنا سر خود را تکان داد و به یخچال و فریزر برای ماست صعود کرد. شاید شما هنوز هم فقط به آنها انجام دهید؟ "کمی" او را نجات نمی دهد. آخرین بار در یک ماه در رژیم غذایی، به شدت عذاب، او تا شش کیلوگرم کاهش یافت، و چه کسی متوجه شد؟ با چنین اشکال شما نیاز به از دست دادن نصف، به طوری که نتیجه قابل مشاهده است ...

Anya به آینه رفت. در یک تی شرت خانه در تنگی و ساق پا، او مانند یک مدل روبنس ایستاده بود. کمر، قفسه سینه، باسن - همه چیز وجود دارد، اما همه چیز با بیش از حد بزرگ ... اوه، آن را خوش شانس به زنان زمان rubens - کامل بود در مد، نه آنچه در حال حاضر! همه 90-60-90 ... و کجا آنها را دریافت کنید؟

"ما باید آینه را تغییر دهیم،" فکر می کردیم، به آشپزخانه رفتیم، یک زن رم خوردیم، ماست را نوشیدیم و به آب نبات هدایت کردیم ...

این شروع به طور کامل شروع به زودی، در کلاس هفتم. قبل از آن، آن را مانند همه دختران - بدون اشکال خاص، یک کودک رژیم غذایی بود. و سیزده سال سن، زمانی که دوست دختر شروع به تبدیل شدن به دختران جالبی بلند، او به طور ناگهانی مانند یک ساعت شنی شکست. و دقیقا به طور ناگهانی، به معنای واقعی کلمه در چند هفته است. مامان اطمینان داد، چیزی در مورد دوره نوجوانان گفت: جوجه اردک و جوجه های زیبا، اما آنا نگران بود. دختران شروع به دوست داشتن با بچه ها کردند، او نمیتوانست تنها دوست پسر را بگیرد. در طول سالها، به علت کامل بودن، هر ساله پیچیده تر شده است، اما مردان هنوز از موفقیت استفاده نمی کنند. نه اینکه او آن را دوست نداشت، اما پارادوکس وجود داشت: او به او یا همان خودش، پر از بچه ها، و یا برعکس، بسیار نازک بود. او آن را به طور قطعی دوست نداشت، با نازک، او به نظر می رسید به او، او به نظر می رسد کمی ...

بنابراین تمام جنگ ها و ناپدید شد، و موارد جدید شروع نشد. Anya از موسسه فارغ التحصیل شد، در یک آژانس تبلیغاتی کار کرد. و تمام وقت با وزن جنگید. آن را بر روی گندم سیاه نشسته بود، سپس بر روی خیار، او در ساعت تغذیه، کالری محاسبه شده ...

هیچ چیز به هیچ چیز کمک نکرد. به عبارت دیگر، کمی آن را کاهش داد، اما پس از آن وزن به طور مداوم بازگشت، گاهی اوقات او همچنین به کیلوگرم اضافی منجر می شود. Anya به شدت درک کرد که هنوز طبیعی نخواهد بود، برای مردان جالب نخواهد بود، به این معنی که او ازدواج نخواهد کرد.

و او می خواست ازدواج کند کودکان می خواستند گرما، حساسیت، بوی کیک و ارواح خوب مرد. او اغلب تصور می کرد که خانه آینده اش، خانواده اش، که حتی عجیب بود: چرا این همه درست نیست؟ و آنها همچنین می گویند که افکار مواد هستند ... نه، ظاهرا، آن را به تنهایی زندگی می کنند، چاق و شل، مانند rumbaba ...

تلفن همراه زنگ لیلکا، دوست دختر. این کسی است که در مورد وزن بیش از حد افزایش نمی یابد، هر چند نیز نازک نیست. خنده های خنده دار Lilka همیشه توسط مردان احاطه شده است، او قبلا مشغول و شور و شوق می خواست همان دوست.

"آنکا، من این را اینجا آموختم،" شارل در یک لوله لیلی. - معلوم می شود که یک نظریه جدید وجود دارد که کامل از کالری نیست، بلکه از روانشناسی است. همه بیماری ها در سر! به طور کلی، من شما را به اینجا به شما ثبت کرده ام، یا اینکه آیا روان درمانی، آیا هیپنوتیزم، من نمی فهمم، اما، آنها می گویند، عجایب ایجاد می کنند!

لیلی شاد، آدرس را دیکته کرد و به شدت گفت که دیر نیست، زیرا "او آن را دوست ندارد".

هیپنوتیزم این است که هیپنوتیزم، اندیشه به آن فکر کرد. او برای همه چیز آماده بود، به جز، شاید هر عملیات مانند برش بخش معده. او در مورد آن خواند. اما این قطعا برای او نیست. ترسناک…

هیپنوتیزم میزبانی شده در خانه، معلوم شد که یک مرد جوان ناخواسته با نگاه خیره کننده است.

- هنگامی که شما به طور کامل شروع کردید؟ او پس از ارسال و مسائل عمومی او را پرسید.

- در کلاس هفتم

- سپس؟

- نمی دانم. هرگز پس از آن به طور کامل و همه شروع شد.

- چشمانت را ببندید تصور کنید که شما سیزده ساله هستید شما در کلاس هفتم تحصیل میکنید مدرسه خود را تصور کنید، کلاس شما ...

هر گونه مزخرف، Anya موفق به فکر کردن، اما پس از آن صدای نجات در جایی، و او را دیدم مدرسه و خودش، سیزده ساله، در درس. تماس زنگ زد، و او را به بوفه برای عزیزان خود رام بابا تبدیل شد. تاکید شده در خط، خریداری شده و، گزش بر روی بروید، به کلاس فرار کرد، به دقت تماشای خوشمزه ترین - لعاب - چپ برای آخرین نیش. او توسط یک نان شگفت زده شد، که به Kochetov Valka پرواز کرد، که همچنین به کلاس فرار کرد. یک قطعه از زن رم با لعاب از دست خود را به طبقه پرواز کرد، و آنا فاک کرد.

- Valka، خرس خرس! آیا می بینید اگر، هیچ چیز، خوک چنین است؟

- من خوک هستم؟ - غلتک کوچک شگفت زده شد. - و شما، شما ... شما Rumbaba هستید، در اینجا شما چه کسی هستید! بررسی سوالات رومی!

"من به یاد می آورم،" Alnya تقریبا فریاد زد و چشمانش را باز کرد. - این غلتک است، این به خاطر او، پس از او ...

او توسط هیپنوتیزم و سکوت دیده می شود. او نیز سکوت کرد

- و اکنون چه باید بکنم؟ از Anya پرسید. - این چطور به من کمک میکنه؟

- آیا با این غلتک ارتباط برقرار می کنید؟

- من صد سال ندیده ام. پس از مدرسه، هرگز.

- با او آمد صحبت.

Anya به خانه رفت، خراب کرد. آن چطور بود - هیپنوتیزم، خواب؟ او نمی فهمد اما دیده می شود به طور واضح قبل از چشمانش ایستاده بود، و حتی طعم رم بابا - این مدرسه - در زبان بود ...

این غلتک دشوار نبود. او آنجا زندگی کرد، نه چندان دور از مدرسه. و آنچه من به او می گویم، به من فکر کردم، رفتن به جلسه. او پیش از آن تماس نگرفت - روشن نبود که چه باید بگویم، من سالها ندیده ام و ناگهان ...

درب یک مرد جوان خوش تیپ را باز کرد.

- و من به والنتین نیاز دارم، - آغاز هرجا و متوقف شد، یادگیری.

این غلتک بود، به نحوی از جوجه اردک گارد در یک مرد خوش تیپ خارج شد. بنابراین او موفق شد. همکلاسی کوچک یورت تبدیل به یک مرد شیک بالا شده است. و او، این مرد خوش تیپ، سرزنش می کند که او چاق شد؟ و او باید به او در مورد آن بگویید؟

به هر حال دهانش را باز کرد تا بگوید که او با این آدرس اشتباه گرفته شده است، و بلافاصله ترک، اما پس از آن والکا بیرون رفت، دست خود را گسترش داد و گریه کرد:

- Anya! هر چیزی

او او را به آشپزخانه کشیدند، شروع به دم کردن چای کرد و بدون توقف متوقف شد. او درباره آنچه که زیبا بود صحبت کرد و چگونه او همیشه او را دوست داشت و چگونه او همیشه می ترسید که به او نزدیک شود، زیرا او خیلی زیبا بود و او بود - به یاد داشته باشید؟ - کاملا کوچک و حتی کوچک و بعد از مدرسه، او جایی نقل مکان کرد، و تصمیم گرفت که او سرنوشت نبود ...

- و شما، لازم است، بنابراین هوشمندانه، من متوجه شدم، آنا! آیا می دانید چه چیزی را باهوش می کنید؟ و چه نوع زیبایی که هنوز هستی! لعاب ها حتی بیشتر شبیه چراغ ها شده اند ...

Anya نمی توانست یک کلمه بگوید. صدای Valki به جایی رفت، دوباره ظاهر شد، او خوب بود، گرم و آرام بود.

Anya با رم بابا خسته شد، و هنگامی که پسر متولد شد، آنها را رمکا نامیدند. اما چه چیز دیگری؟

ادامه مطلب